اندوه

نه چراغِ چشمِ گرگی پیر،
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه؛
مانده دشت بیکرانِ خلوت و خاموش،
زیر بارانی که ساعت هاست می بارد؛
در شب دیوانه ی غمگین،
که چو دشت او هم دلِ افسرده ای دارد.

در شب دیوانه ی غمگین،
مانده دشت بیکران در زیر باران، اه، ساعتهاست
همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر.
نه صدای پای اسب رهزنی تنها؛
نه صفیرِ بادِ ولگردی،
نه چراغ چشم گرگی پیر ...

نکته هایی در باره ی صندلی

راستشُ بخوای اینه که می خواستم چندتا چیز کوچیک موچیکُ بهت بگم؛ که یدفعه شُد، این صندلی انتیکِ بی همه چیز. امروز رفتم سینما ( تــنــــــــهــــــــــــــــاااااااااااااااااااا ). هر چی این دل بی صاحاب گفت با این رفقات برو، و هیچ کدوم نیومدن که این جوری شُد. وقتی فیلم تموم شد یه بابایی شوروع کرد دست زدن( فقط یه بابایی ). هیچ کی دست نزد و نمی دونی عزیز چه ایماژیُ دارم برات تصویر می کنم. یه جورایی خیلی هولناک. یارو هر چی ادامه داد هیچّ کی نرفت طرفش. خلاصه یه جورایی همه ی فیلم یه طرف؛ داستانِ این یاروَم یه طرف.
بلند شدم( از رو صندلی ) و وایسادمُ ، خیلی سری زدم بیرون. تو راه داشتم، فکر می کردم اسم این یارو نوید ( می شناسیش که: همون حرومزاده ) می تونست روزبه ایرانی ( می شناسیش که: ... ) باشه، یا نه ؟!
بعد دیدم این نوید کوچولوی ما نه دیوونَس، نه چُلاغه، نه قفسش انقدربی در و پیکره؛ که با پای نداشته بپّره اون بالا بالاها. یکم باهاش کلنجار رفتم و بعدش نمی دونم باد بود، بوران بود، این بارونِ دیوونه بود یا یه نیازِ نشناخته بود که اومد با خودش بردِش. راستی چَن جای این فیلمه دلم هرّی ( حرّی ) ریخت روی زمین؛ زیر پام. امّا شانس اُوردم که تاریک بود، نه من؛ نه هیچکیِ دیگه نفهمید ...

صندلی ( قسمت دوم )



( برای یاد اوری ...)
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟ هر جا که پیش اید ...
کجا؟ هر جا که این جا نیست.
من این جا از نوازش نیز چون ازار ترسانم ...
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من این جا بس دلم تنگ است.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بی فرجام بگذاریم ...


ادامه ی این داستان شیرینُ پی می گیریم ...
...
[راننده در اینه نگاهی به مریم می اندازد. ــ
 با وجود نسیم ملایم و خنک غروبی تابستانی؛ روکش های چرم صندلی ها هنوز گرم و عرق کرده اند.]
راننده از همه چیز می نالد. به همه کس فحش می دهد. دستانش می لرزند ولی حمید متوجّه انها نیست. راننده از سوز دل می گوید . حمید هم با دوتار او را همراهی می کند.
حمید [با لحنی فیلسوف مابانه]: الان غروبه؛ هوا تاریکه. بعدش شب می شه؛ هوام خوب تاریکتر می شه. اما هر چی بگذره کم کم هوا روشن میشه؛ حتمآ صبح میشه.
راننده [با لحنی ملتمسانه]: نگو تو رو خدا. صبح میشه، دوباره جون کندن ما شوروع میشه!
[مریم گویا خوابیده است. چشمان بسته اش از پشت عینکش دیده می شود. ــ نوید در فکر است. نگاهش دور است، خیلی دور.در دل با خوشتن می پندارد:
« تا سحرگاهان که می داند
   که بودِ من، شود نابود ... » ]
راننده بر میگردد و نگاهی به نوید می کند، می گوید: جوون ساکتی، نکنه عاشقی؛ هان؟
[و با صدایی سخت گرفته می خندد.]
حمید نیز بر می گردد و نگاهی به او می کند [بی ان که نگاهی به مریم نیز بیندازد]؛ حمید به نوید می گوید: عاشق شدی؟
[اما لبخند و سکوت است، اگر هست جوابی!]
نوید نگاهش به لامکانی سخت گره خورده ... در دل می گوید:
« صبح از من مانده بر جا،
مشتِ خاکستر ... »