اندوه

نه چراغِ چشمِ گرگی پیر،
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه؛
مانده دشت بیکرانِ خلوت و خاموش،
زیر بارانی که ساعت هاست می بارد؛
در شب دیوانه ی غمگین،
که چو دشت او هم دلِ افسرده ای دارد.

در شب دیوانه ی غمگین،
مانده دشت بیکران در زیر باران، اه، ساعتهاست
همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر.
نه صدای پای اسب رهزنی تنها؛
نه صفیرِ بادِ ولگردی،
نه چراغ چشم گرگی پیر ...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد