یه شب دو نفره ( قسمت سوم )

...
صدای باد از کوچه میومد و باید بگم، تنها صدای باد بود که می تونست صدای پرنده ها رو کم کنه ...
دوست جونمم « شبنم و اه ... » که سیاوش خان براش گفته بود؛ خوند. نمی دونی با صدای خودش ادم کجاها که نمی ره!
اما باید بگم که باز رفتیم سراغ اون بحث اوّلمون که من تا یه دو سال دیگه می خوام خودمُ بکشم و اینا. با کلی شکلک و چشمک و اشاره ( البته برای گرفتن حال این جانب ) گفت:

همیشه خوابها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند ...

من بهش جواب ندادم تا حرصش در بیاد. حرصش که در اومد بهم گفت: حرفی به من بزن. منم که دیدم الانه که منُ بندازه بیرون؛ گفتم: دوست دارم، خوشبخت بشم؛ ملول باشم؛ ساکت متفکّر بشم. اونم یه سَری تکون داد و بهم گفت: وای از روزی که نجات دهنده ارزوش این باشه که یه گوری پیدا کنه که بره توش. منم باز شدم، اگاهی و نگاه و سکوت ... اما طاقت نیوردمُ بهش اون نهال گردو رو که از پشت پنجره معلوم بود؛ با انگشت نشون دادمُ؛ بهش گفتم که ببینه که چقدر قد کشیده.
این دوست من انگار یادش رفته بود که خودش یه بار در گوشم گفت:

چگونه می شود به انکسی که می رود اینسان
صبور،
سنگین،
سرگردان،
فرمان ایست داد.

البته باید اضافه کنم که اون بار در گوشم نگفت که:

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچ وقت
زنده نبوده است.

اما یادش بود که گفته:
ستاره های عزیز
ستاره های مقوّایی عزیز
وقتی در اسمان، دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته پناه اورد؟
...
از کنار پنجره اومد سمت من که نشسته بودم رو زمین. منُ بوسید ( برای اوّلین بار ) و یه دست روی گونه هام کشید ... ( اما من که فقط تو دلم گفتم که نوش لعلت ما را به ارزو کشت! )بد نیست که بگم هنوزم سردش بود.
کنار من روی زمین نشستُ زانوهاشُ بغل کرد؛ بهش گفتم که تنهام. خیلی تنهام.
گفت که دلش برام می سوزه.
بهش گفتم که تو از این حرفا، این ور اون ور کم نمی زنی!
گفت: کور شم اکه دروغ بگم.
برای بار هزارم یا بیست میلیونم ازم پرسید که از چی خوشم میاد؟ منم برای بار هزارم بهش گفتم چقدر از همه ی چیزای خوب خوشم میاد.
بهم چشمک زد!
ساعت طرفای ۹ بود. وقتی به این دوست جون جونیم، گفتم که دیگه دیرم شده و باید از خونش برم؛ بهم یه چیزی گفت که با صدای خودش خیلی دل تنگم کرد:

دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به افتاب
معرّفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشگ ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست ...

                                                                                                               
( پایان )
نظرات 7 + ارسال نظر
مقاله بی سر ۲ جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 07:12 ب.ظ http://sh2tg800.blogsky.com

آقا وبلاگ جالبی داری موفق باشد

شازده جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 07:21 ب.ظ http://www.negin0amir.persianblog.com

سلام...وبلاگ زیبایی داری و در عین حال خوب می نویسی .
در ضمن ممنون که به من سر زدی
سبز باشی

دل شکسته جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 07:27 ب.ظ http://dastchin.persianblog.com

سلام.. من بهت سر میزنم .. ضمنا کارت هم خیلی خوبه دیگه من چی بگم؟به من هم سر بزن

امیر جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 08:05 ب.ظ http://faslesard.persianblog.com

یه زمانی همون بنده خداهه گفته : کوه با نخستین سنگ آغاز می شود و انسان با نخستین درد .... آجر آجر درد سلسله جبال رو می سازه و زمانی می رسه که سلسله جبال اونقدر گسترده میشه و اونقدر حجمش زیاد میشه که ارتفاع کره انسانی رو تا بینهایت مرتفع می کنه.... شاید همین باشه ...

ندا جمعه 21 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 08:25 ب.ظ http://legendsloveslies.persianblog.com

تو چه هستی جر یک لحظه،یک لحظه که چشمان مرا می گشاید در برهوت آگاهی.موفق باشی.

ساسان شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 02:03 ق.ظ

دلم نیومد بی تفاوت گذر کنم.اما چه کنم که چراغ های رابطه تاریکند. شاید وقتی دیگر ... . خوش باشی.

classmate شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 06:18 ب.ظ http://station.persianblog.com

پس همشو آف خوندم .......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد