صندلی ( قسمت دوم )



( برای یاد اوری ...)
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
کجا؟ هر جا که پیش اید ...
کجا؟ هر جا که این جا نیست.
من این جا از نوازش نیز چون ازار ترسانم ...
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین!
من این جا بس دلم تنگ است.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راه بی فرجام بگذاریم ...


ادامه ی این داستان شیرینُ پی می گیریم ...
...
[راننده در اینه نگاهی به مریم می اندازد. ــ
 با وجود نسیم ملایم و خنک غروبی تابستانی؛ روکش های چرم صندلی ها هنوز گرم و عرق کرده اند.]
راننده از همه چیز می نالد. به همه کس فحش می دهد. دستانش می لرزند ولی حمید متوجّه انها نیست. راننده از سوز دل می گوید . حمید هم با دوتار او را همراهی می کند.
حمید [با لحنی فیلسوف مابانه]: الان غروبه؛ هوا تاریکه. بعدش شب می شه؛ هوام خوب تاریکتر می شه. اما هر چی بگذره کم کم هوا روشن میشه؛ حتمآ صبح میشه.
راننده [با لحنی ملتمسانه]: نگو تو رو خدا. صبح میشه، دوباره جون کندن ما شوروع میشه!
[مریم گویا خوابیده است. چشمان بسته اش از پشت عینکش دیده می شود. ــ نوید در فکر است. نگاهش دور است، خیلی دور.در دل با خوشتن می پندارد:
« تا سحرگاهان که می داند
   که بودِ من، شود نابود ... » ]
راننده بر میگردد و نگاهی به نوید می کند، می گوید: جوون ساکتی، نکنه عاشقی؛ هان؟
[و با صدایی سخت گرفته می خندد.]
حمید نیز بر می گردد و نگاهی به او می کند [بی ان که نگاهی به مریم نیز بیندازد]؛ حمید به نوید می گوید: عاشق شدی؟
[اما لبخند و سکوت است، اگر هست جوابی!]
نوید نگاهش به لامکانی سخت گره خورده ... در دل می گوید:
« صبح از من مانده بر جا،
مشتِ خاکستر ... »
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد