یک روز خوشِ همیشگی




با من رازی بود
که به کو گفتم
با من رازی بود
که به چا گفتم
تو راه دراز
به اسب سیا گفتم
بیکس و تنها
به سنگای را گفتم
با راز کهن از را رسیدم
حرفی نروندم
حرفی نروندی
اشکی فشوندم
اشکی فشوندی
لبامو بستم
از چشام خوندی


صبحیک روز خوشِ همیشگی:
ساعت ۵ صبح بیدار می شی یا دقیق ترش اینه که بیدارت می کنن؛ اونم به زور. با خستگیِ تمام، می ری صورت ماهِ نشستتُ بشوری. نورِ دستشویی چشمتُ جوری میزنه که کاملآ از خواب می پّری. شامِ صبحتُ می خوری و می ری که لباس بپوشی. یه لباسُ با بی تفاوتیِ کامل تنت می کنی و بعد می فهمی که یه لک روشه. یه کم نیگاش می کنیُ بی خیالش می شی. ولی بعد از ده دقیقه به این تنیجه می رسی که این لک، چندان چیزِ جالبی نیست. درش میاری [لباسُ].یکی دیگه تنت می کنی. می ری جلوی اینه. موهات خیلی کثیفه. یه هفته ست که اب بازی نکردی. یه اشغالی می مالی سرت که کثیفیا، معلوم نشه و موهات برق بزنه. صورتت می خاره. می بینی که صورتت کُرک دراوُرده. به این کُرکا یه دستی می کشی و در ضمن صورتت سه بار می بُّره؛ زیر چشم. دماغت(!). کنار لبت. صورتت به طور وحشتناکی می سوزه. یه سری کوفت و زهرِمار، می مالی به صورتت. سوزشش بیشتر می شه.
از خونه می ری بیرون ...
مدرسه بهت گفته که تاخیرات خیلی زیاده و اگه ادامه بدی، نمی ذارن که بری سر کلاس. سوار یه پیکانِ سفید صفر می شی. راننده یه پسرِ جوونه که رو کمرش نیشسّه. باهات گرم می گیره. بهش حال می دی. صدای نوارُ می بره بالا ... و بالاتر. پیکان می رسه به یه چارّا؛ یه نیش ترمز و یه بوق و پیکان خاموش می شه و دیگه روشن نمی شه. پیاده می شیُ، هُلِش میدی کنار خیابون. می ری اون ورِ خیابونُ یه نیگا به جادّه ی سوت و کور می ندازی و یه نیگا به ساعتِ پُر شورت. یه موتور داره میاد. دست تکون می دی. می پّری ترک موتور.موتور یه دفعه خاموش می کنه. ولی روشن می شه. تا یه جایی می برتتُ بعد ... با کلی دوندگی یه دقیقه قبل از زنگ، از درِ مدرسه می ری تو. کاملآ خسته ای. خسته تر از اونی که حتی، قوزکِ پات یاری رفتن نداشته باشه(!). می ری وای می سّی سر صف؛ یا یه جورایی تهِ صف. یکی میاد ده دقیقه اون جا میخکوبت می کنه و یه چیزایی می گه که احساس می کنی داری بال در میاری. یا شایدم احساس می کنی که داری بی وزن بودنُ تجربه می کنی و کم کم از زمین کنده می شی. (به قولِ شاعر: اه)می ری سر کلاس(یا یه جورایی تَهِش). خیلی مفرّحه؛ کلی حال می کنی و کلی سوژه برای خنده گیر میاری. کلی خضعبلات که کلی باهاشون حال می کنی.ساعتِ ۳/۴ بعد از ظهر می رسی خونه.
عصر یک روز خوشِ همیشگی:
ساعت شیش کلاس داری. با خستگی تمام میری سر کلاس و همه ی ماجراهایی که باهاشون ماجراجویی کردی و همه ی اون مزخرفات و خضعبلاتُ به یه زبون دیگه می گی و گوش می کنی.ساعت ۸ شب، تو راهِ خونه ای.همه جا تاریکه ( که عالیه ). همه جا خلوته ( که عالی تره ) و تو تنهایی، که کاش نبودی.دوست داری لُخت شی؛ همه ی لباساتُ دربیاری و ازاد باشی.
راهُ پیاده گز می کنی. کلّی سوت می زنی. کلی چیز می خونی و کلی می خندی و کلی مـــی ... و می رسی خونه. سی / چِل نفر اومدن خونتون. کلی ادم که باید باهاشون حال کُنی و باید بهشون حال بِدی. از نگاهت خستگی می باره ( مثّ بارونِ چند روز بعد )؛ البته خودت این جور می خوای. می ری. خیلی بهت حال می دن و خیلی بهشون حال می دی. تو این گلّه ی سی و خورده ای ادمه، یه دخترکِ ۱۰/۱۲ ساله هست که از چشماش زندگی می باره. که از نگاهش شوق می باره. که از نگاهش کلی عشق می پّره بیرون. می شینی کنارش و زُل می زنی تو چشمای سیاهِ ملوسش. کلی باهاش زندگی می کنی. یه چیزی بیشتر از ۹ تا زندگی(!). با نگاهت نوازشش می کنی. لب و گونه های برجستهَ ش، دیوونت می کنه. از نگاهش یه حماقت ناب می باره ( اُریژینال نه.) و تو عاشق این حماقتی؛ یه چیزی بالاتر از عاشق بودن. تو این حماقتُ دوست داری. دوست داری همه ی نورا رو خفه کنی و یه شمعِ یه نفره روشن کنی.
ساعت هنوزم با یه پشتکارِ مسخره داره جون می کّنه. تو نمی خوای که این هم نشینتُ از دست بدی. می خوای سفت بغلش کنی و تا اون جایی که می تونی فشارش بدی و هیچ وقت نپّری.ساعت ۲ شده. احتمال می دی که این ساعت، رکوردی ــ چیزی باید زده باشه. همه می رن و تازه تو اومدی سرِ کیف.صورتت هنوزم می سوزه و تو رو یاد یه فصل سرد و  یه سوزِ نرم می ندازه. احتمال می دی که باید بخوابی. می ری که بخوابی. خوابت نمیاد ... بوی یه چیزی یا یه کسی تو فکرت پیچیده که نمی ذاره بخوابی. تو نباید بخوابی. سردته. پتو رو می کشی رو سرت. به یه جفت چشمِ سیاه فکر می کنی. فکر می کنی ... فکر ... فقط فکر ... فکر می کنی به تنهایی و احساس می کنی که چقدر شادی ... که چقدر زندگی رو دوست داری ... که چقدر همه چیزُ دوست داری ... که چقدر دوستاتُ دوست داری و ...



با یه صدایی از خواب بیدار می شی.
ساعت هنوزم پنجه.
نظرات 9 + ارسال نظر
خاله نسرين یکشنبه 13 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 06:57 ب.ظ http://nasrin161.blogsky.com

موفق باشيد

نوشین یکشنبه 13 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 08:10 ب.ظ http://vanillasky.persianblog.com

اه...گفتی...این صبح زود بیدار شدنش خیلی سخته...دیوونه کنندست...فعلا...

شادی دوشنبه 14 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 05:09 ب.ظ http://sayekhod.persianblog.com

سلام مثل همیشه قشنگ بود موفق باشی

شقایق سه‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 07:53 ب.ظ http://tashaghayeghhast.persianblog.com

سلام ............ زیبا بود مثل همیشه ............ موفق باشید .

همکلاسی چهارشنبه 16 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 03:23 ب.ظ http://station.persianblog.com

اژدر جان سلام ....یه سری به hideblog بزن....تا بعد........

:: چهارشنبه 16 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 05:46 ب.ظ

اژدر جان ........... من دیگه بیشتر از این نمی‌تونم ....... پاهام درد می‌کنه .......

وجود واره پنج‌شنبه 17 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 11:52 ب.ظ

اژدر تو هم؟ اصلا فکرشو نمیکردم...خدایی میگما...بابا کارت درسته....خوشم اومد..بابای

نوشین جمعه 18 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 08:32 ب.ظ http://vanillasky.persianblog.com

منظورم به نور ظاهری نبود....

گیتا شنبه 19 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 03:32 ب.ظ http://28521.persianblog.com

سلام قشنگ بود!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد