-
هیچ چی
یکشنبه 20 مهرماه سال 1382 13:46
ولی ولی یه راه یه راه هست ولی یه راه هست که مارپیچه ... یه راهی هست که به قله نمی برتِت. ... ولی یه راه هست که مارپیچه ... یه راهی هست که به قله نمی برتِت. ولی برنگرد! یه خونه ی کوچیک. بدون پنجره. بدون در. رنگِ سقف و کف و دیوارا زرده (که باید تورو یاد یه ماهی طلایی بندازه). تُو تویِ خونه ای ... ولی خوب، بیرون و تو...
-
یک روز خوشِ همیشگی
یکشنبه 13 مهرماه سال 1382 17:37
با من رازی بود که به کو گفتم با من رازی بود که به چا گفتم تو راه دراز به اسب سیا گفتم بیکس و تنها به سنگای را گفتم با راز کهن از را رسیدم حرفی نروندم حرفی نروندی اشکی فشوندم اشکی فشوندی لبامو بستم از چشام خوندی صبح یک روز خوشِ همیشگی: ساعت ۵ صبح بیدار می شی یا دقیق ترش اینه که بیدارت می کنن؛ اونم به زور. با خستگیِ...
-
همراه با دخترک برف ها
پنجشنبه 3 مهرماه سال 1382 22:09
به دنبال سراب به اب رسیدم بی احساس تشنگی! فکر می کنم که احتمالآ باید از یه کسی به خاطر یه چیزی، تشکّر کنم. ولی چه جوری؟! اصلآ خوشم نمیاد که یه مشت خضعبلات و مزخرفاتُ، با یه ظرافت تهوّع اور بریزم تو چند خط. اگه که قراره من بخوام تشکّر کنم؛ فکر می کنم بهتره از جنسِ لغت و کلمه نباشه، چون می دونم که تعامل و برخورد از جنس...
-
برای تو ...
یکشنبه 30 شهریورماه سال 1382 15:35
دیروز برگشتم. سفر خوبی بود؛ خیلی خوب.جای تو خیلی خالی بود.باید بگم یکی از کارایی که خیلی بهم حال می ده، تو ماشین بودن تو شبه ( البته ماشینی که حرکت هم می کنه )! تو راه همش داشتم فکر می کردم که چقدر خوبه که به هیجّا نرسیم.چقدر خوبه صبح نشه... راستی یه بوی گندی داره منُ خفه می کنه.حرومزاده ی خرفت معلوم نیست این همه گند...
-
دو سه شب پیش:
چهارشنبه 26 شهریورماه سال 1382 16:30
داشتم ویگن گوش می کردم.شاملو می خوندم.داریوش رفیعی زمزمه می کردم.تو فکرِ ماکوندو بودم.این جمله هم هی می پّرید وسط بقیه : مرگ مثل مفت سواری کنار جاده س مرگ مثل ماشین خشگلیه که وسوسه ت می کنه بدزدیش! همه ی اینا باهم! یه دفعه یه صدایی گفت ... ویگن مُرد.
-
مانیفست؟!
شنبه 22 شهریورماه سال 1382 19:19
این نوشته ای که چند خط پایین تر می بینی؛ متنیه که من وقتی می خواستم خودکشی کنم، نوشتمش. یعنی تقریبآ مال دو ماهِ پیش. بد نیست که بگم چند وقتی بود ( یا بهتر بگم چند وقتیه ) که می خواستم خودکشی کنم ( یا بهتر بگم می خوام خودکشی کنم ). یعنی از یه سالِ پیش. تو اون روزی که این متنُ نوشتم؛ تصمیمم خیلی محکم شده بود. رفتم همون...
-
یه شب دو نفره ( قسمت سوم )
جمعه 21 شهریورماه سال 1382 18:59
... صدای باد از کوچه میومد و باید بگم، تنها صدای باد بود که می تونست صدای پرنده ها رو کم کنه ... دوست جونمم « شبنم و اه ... » که سیاوش خان براش گفته بود؛ خوند. نمی دونی با صدای خودش ادم کجاها که نمی ره! اما باید بگم که باز رفتیم سراغ اون بحث اوّلمون که من تا یه دو سال دیگه می خوام خودمُ بکشم و اینا. با کلی شکلک و چشمک...
-
یه شب دو نفره ( قسمت دوم )
پنجشنبه 20 شهریورماه سال 1382 23:08
... گفت: خوب؛ اوضاع ـ احوال خوبه؟ خوش می گذره بهت؟ منم گفتم که همه چی عالیه و تا یه دو سال دیگم، می خوام خودکشی کنم و از این جور حرفا. کلی شروع کرد برامون حرف زدن و اندرز دادن و از این جور کارا که معلوم بود؛ همچین خوبم بلد نیست. اما مهم این جاست که فهمیده بود، این حرفش که میگه: اه زندگی منم که هنوز با همه پوچی از تو...
-
یه شب دو نفره ( قسمت اوّل )
سهشنبه 21 مردادماه سال 1382 14:13
چند روزه یا بهتر بگم چند شبه که میرم خونه ی دوستام. به خاطر همینَم بود که این دور و وَرا پیدام نمی شد. پریشب هم خونه ی یه کُدومشون بودم. بد نیست که بگم؛ من و این دوستم خیلی باهم جوریم.راستی؛ یه وقت یه خیالِ باطل به سرت نزنه که اسمِ این دوستمُ بهت می گما! این اُمید محالم به دلت راه ندی که خودت می فهمی اسمش چیه! کور...
-
مُردن، خُفتن، شاید خواب دیدن ...
جمعه 17 مردادماه سال 1382 14:37
دیارِ هرگزم کجاست؟! تو با من بگو ... تو با من بگو که به جنون کشید کارم! اری ... تو با من بگو: این بادِ سیاهِ دیوانه به کجا می بَردم؟ به ناکجایی که ازانِ من نیست ...؟! به کدامین گور ناشناخته می سپاردم؟ در برِ این خرابه که اَم همنفس است؟ تو مرا بوسه ای سردِه که دگرم گزیری از پسِ این راهِ زار، نیست! تو با من بسُرای این...
-
خاموشی تقوای ما نیست ...
جمعه 17 مردادماه سال 1382 14:09
پیش از تو صورتگران بسیار از اینده ی برگ ها اهوان بر اوردند؛ یا بر شیب کوهپایه ای که شبانش در کج و کوج ابر و ستیغ کوه نهان است؛ یا به سیری و به سادگی در جنگل پُر نگار مه الود گوزنی را گرسنه که ماغ می کشد. تو خطوط شباهت را تصویر کن: اه و اهن و اهک زنده دود و دروغ و درد را ـــ که خاموشی تقوای ما نیست. سکوت اب می تواند...
-
خواب بی رؤیا
پنجشنبه 16 مردادماه سال 1382 16:58
بر شیشه های پنجره اشوب شبنم است ... یادش به خیر پاییز با ان توفان رنگ و رنگ که بر پا در دیده می کند! ... خاموش نیست کوره چو دیسال: خاموش خود منم! چون پار، چون دیسال، من هنوز خستهَ م. تنهام، پریشونم. مثّ پارسال ... جات این جا خیلی خالیه. جات این جا، کنار من روی زمین، تو این تاریکی خیلی خالیه. امّا ... چرا جات خالیه؟...
-
اندوه
چهارشنبه 15 مردادماه سال 1382 23:23
نه چراغِ چشمِ گرگی پیر، نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه؛ مانده دشت بیکرانِ خلوت و خاموش، زیر بارانی که ساعت هاست می بارد؛ در شب دیوانه ی غمگین، که چو دشت او هم دلِ افسرده ای دارد. در شب دیوانه ی غمگین، مانده دشت بیکران در زیر باران، اه ، ساعتها ست همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر. نه صدای پای اسب رهزنی تنها؛...
-
نکته هایی در باره ی صندلی
چهارشنبه 15 مردادماه سال 1382 17:15
راستشُ بخوای اینه که می خواستم چندتا چیز کوچیک موچیکُ بهت بگم؛ که یدفعه شُد، این صندلی انتیکِ بی همه چیز. امروز رفتم سینما ( تــنــــــــهــــــــــــــــاااااااااااااااااااا ). هر چی این دل بی صاحاب گفت با این رفقات برو، و هیچ کدوم نیومدن که این جوری شُد. وقتی فیلم تموم شد یه بابایی شوروع کرد دست زدن( فقط یه بابایی...
-
صندلی ( قسمت دوم )
چهارشنبه 15 مردادماه سال 1382 16:41
( برای یاد اوری ...) بیا رهتوشه برداریم. قدم در راه بگذاریم. کجا؟ هر جا که پیش اید ... کجا؟ هر جا که این جا نیست. من این جا از نوازش نیز چون ازار ترسانم ... بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین! من این جا بس دلم تنگ است. بیا رهتوشه برداریم، قدم در راه بی فرجام بگذاریم ... ادامه ی این داستان شیرینُ پی می...
-
صندلی
دوشنبه 13 مردادماه سال 1382 23:19
بیا ره توشه برداریم. قدم در راه بگذاریم. کجا؟ هر جا که پیش اید ... کجا؟ هر جا که این جا نیست. من این جا از نوازش نیز چون ازار ترسانم ... بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانند من دلکنده و غمگین! من این جا بس دلم تنگ است. بیا رهتوشه برداریم، قدم در راه بی فرجام بگذاریم ... شخصیت ها: ــ راننده: حدودآ پنجاه ساله، خسته و بیمار....
-
قاصدک
دوشنبه 13 مردادماه سال 1382 22:32
نقل از دوستی تازه اشنا : قاصدک! گفته بودم که دگر نیست مرا انتظار خبری باز اما تو چنین پرشتاب؛ پر غرور زچه روی از برم می گذری؟؟!! قاصدک! گفته بودم که مرا نیست تمنّای کسی در دلم ـ مهر ـ نیازی و هوسی. گفته بودم که دگر من نروم سوی کسی گفته بودم که به ماتمکده ام نیست حتی امیدی به حضور مگسی باز امّا تو چرا بر سر راه منم در...
-
یاد مهتابی
دوشنبه 13 مردادماه سال 1382 21:59
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی تنها و تاریک خدامانند، دلم تنگ است. بیا ای روشن ای روشن تر از لبخند. شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها. دلم تنگ است. بیا بنگر چه غمگین و غریبانه، در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها. بیا ای همگناه من در این برزخ. بهشتم نیز و هم دوزخ. به...
-
مرگ
سهشنبه 7 مردادماه سال 1382 21:45
بر انچه دلخواه من است حمله نمی برم ... خود را تمامی بر ان می افکنم! دراز کشیده بودم. به خیلی چیزا و خیلی کَسا ( خیلی کسایی که دوسشون دارم و کسایی که ندارم ) فکر می کردم. داشتم یه چیزاییُ تو فکرم مرور می کردم که بنویسم و داستان تلخ ( البتّه برای من ) از همین جا شروع می شه: به خاطر یه سری مسایل و مشکلات کاملآ خانوادگی (...
-
من به هر سو می دوم گریان
یکشنبه 5 مردادماه سال 1382 17:24
مشت می کوبم بر در پنجه می سایم بر پنجره ها من دچار خفقانم، خفقان! من به تنگ امده ام، از همه چیز بگذارید هواری بزنم: ـ ای! با شما هستم! این درها را باز کنید! من به دنبال فضایی می گردم: لب بامی، سر کوهی، دل صحرایی که در انجا نفسی تازه کنم. اه! می خواهم فریاد بلندی بکشم ... که صدایم به شما هم برسد! من هوارم را سر خواهم...
-
در این روز بی امتیاز ...
یکشنبه 5 مردادماه سال 1382 17:10
... مثل این است، در این خانه ی تار، هر چه، با من سر کین است و عناد: از کلاغی که بخواند بر بام تا چراغی که بلرزاند باد مثل این است که می جُنبد یأس بر سکونی که در این ویران جاست مثل این است که می خواند مرگ در سکوتی که به غم خانه مراست ... وقتی که ناراحتی، وقتی که سرت درد می کنه، وقتی که اعصابت در به داغونه ... چکار می...
-
واگوینده تر
شنبه 4 مردادماه سال 1382 11:56
در فراسوی مرزهای تنت تورا دوست می دارم. اینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده روشنی و شراب را اسمان بلند و کمان گُشاده ی پل پرنده ها و قوس و قزح را به من بده و راه اخرین را در پرده یی که می زنی مکرر کن. در فراسوی مرزهای تنم ترا دوست می دارم. در ان دوردست بعید که رسالت اندام ها پایان می پذیرد و شعله و شور تپش ها و...
-
اه ... ارزو !
دوشنبه 30 تیرماه سال 1382 09:12
درختی پیر شکسته، خُشک، تنها، گم نشسته در سکوت وهمناک دشت نگاهش دور فسرده در غُروب مرده ی دلگیر ... امروز همش دلم گرفته بود. به هر دریم زدم باز نشد. یعنی کسی نبود که درُ باز کنه ... شایدم بوده و نمی خواسته درُ باز کنه. شایدم... الان که دارم مینویسم؛ نه دلم گرفته، نه با این که نصفه شبه خوابم میاد. می دونی هوس یه سفر جمُ...
-
... و هم سحرگاهی دروغینم !
یکشنبه 29 تیرماه سال 1382 11:20
دنبال یه چیزی می گشتم که برات پیدا کنم و بنویسم. ولی پیدا کردن سخته، خیلی سخته ... خیلی دردناکه ... بهر حال مثّ این که باید با این درد ساخت. اشکالی نداره. ساختن که کار سختی نیست؛ مگه نه ؟! پس می سازیم. .................... اه ای ماه که می ایی، می تابی از فراز شاخه ها و برگ ها، گُل ها، جگن ها، ماه تنها مانده روی برگ...
-
فقر:
پنجشنبه 26 تیرماه سال 1382 13:57
از رنجی خسته ام که از ان من نیست بر خاکی نشسته ام که از ان من نیست با نامی زیسته ام که از ان من نیست از دردی گریسته ام که از ان من نیست از لذتی جان گرفته ام که از ان من نیست به مرگی جان می سپارم که از ان من نیست ... ...
-
اون جا اشکام زمینو تر نمی کنه ...
چهارشنبه 25 تیرماه سال 1382 18:12
همین الان مراحل پایانی خوردن یه سیبُ با همه ی تشریفات و ملزومات سپری کردم ( این جانب؛ شخصاّ ). راستی من همیشه دونه های سیبَم، می خورم. خیلی خوبه.شمام از این کارا بکنین. رفتم تهموندشُ (؟) بندازم دور وقتی برگشتم؛ احساس کردم گلومُ یه چیزی گرفته. این جمله هی تو فکرم با یه صدایی خونده می شُد. اومدم خودمم بگم که یه دفه...
-
راستی
چهارشنبه 25 تیرماه سال 1382 17:48
شمایی که میای به این ناکُجا خراب؛ اگه سوالی نداری یا از سوال کردن خوشت نمیاد، اگه چیزی برای گُفتن به فکر خسته و درگیرت نمیاد، اگه سکوتُ دوس داری؛ لا اقل این نظرات ُ و بزن. بعدش ( البته با اسم و نشون ) یه سُکسُکی بکن. منم قول می دم قبلش نگم که: هی فلانی ... دیدمت؛ بیا بیرون. راستی دلم برای قایم موشک خیلی لک زده. دلم...
-
ببار ای بارون ... ببار
چهارشنبه 25 تیرماه سال 1382 17:36
چند تا صدا ( تنها ... می ماند ) هی تو گوشم، تو فکرم می پیچه. تمرکزمُ بهم می زنن این صداها و منُ مجبور میکنن که بلند شم برم سراغ یه کاغذ؛ برم سراغ یه دنج رها؛ یه سکوت توپُّ و البته یه خودکار. شروع کنم به نوشتن. اما حس این که با نقطه ـ ویرگول و کاما و نقطه و کلمه ـ با همه ی اینا باهم ـ بازی کنم، ندارم ...
-
از کجا دانستی ؟
یکشنبه 22 تیرماه سال 1382 14:08
امشب دلم ارزوی تو دارد. نجواکنان و بی ارام ... می نالد و گفت و گوی تودارد. ــ تو انچه در خواب بینند پوشیده در پرده های خیال افرینند. تو انچه در قصّه خوانند. تو انچه بی اختیارند پیشش ، خواهند و نامش ندانند ــ امشب دلم ارزوی تو دارد ......
-
در پیچیده به خویش
یکشنبه 22 تیرماه سال 1382 13:37
ظلمات مطلق نابینایی. احساس مرگ زای تنهایی. « ـ چه ساعتی ست؟ ( از ذهنت می گذرد ) چه روزی؟ چه ماهی از چه سالِ کدام قرنِ کدام تاریخِ کدام سیاره؟ » تک سرفه ای ناگاه تنگ از کنارِ تو. اه، احساسِ رهایی بخشِ هم چراغی! ...