یه شب دو نفره ( قسمت اوّل )

چند روزه یا بهتر بگم چند شبه که میرم خونه ی دوستام. به خاطر همینَم بود که این دور و وَرا پیدام نمی شد. پریشب  هم خونه ی یه کُدومشون بودم. بد نیست که بگم؛ من و این دوستم خیلی باهم جوریم.راستی؛ یه وقت یه خیالِ باطل به سرت نزنه که اسمِ این دوستمُ بهت می گما! این اُمید محالم به دلت راه ندی که خودت می فهمی اسمش چیه! کور خوندی ...
خوب می دونم که خیلی دوست داری بگم پریشب چه جور شبی بود. به خاطر همین که خیلی دوست داری بدونی؛ منم برات می گم. نمی دونم چرا یهو یادِ این حرف فروغ اُفتادم:

چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی ... وقتی دروغ می گفتی

راستی تا دیر نشده بگم یه اقای خیلی محترمی گفته:
گویند نظر به روی خوبان .................... نفی است نه این نظر که ماراست

یکی بود ... یکی نبود:
چند روز پیش نزدیکای ساعت پنج عصر رسیدم دم در خونش. نمی دونستم هست یا نه؛ چون همیشه سرزده میرم پیشش.البتّه ها حالا نشده که برم و اون تو نباشه. زنگ زدم ... یه بار، دو بار، سه بار، چار بار!
گُفت: « کیه؟ »
گفتم: « سلام »
صدای کُلفت و دورگمُ شناخت و درُ برام باز کرد. رفتم بالا [از پلّه ها]. طبقه ی اول نه، دوم نه‌، سوم ... خونش طبقه ی سوّمه.جلوی در با همون لبخندِ شیرینِ همیشگیش منتظر من بود. تا من سلام کردم؛ نمی دونم پرید بغلم یا پریدم بغلش ...
گفت: « سلام سیمور! خوبی؟خوش میگذره؟ بابی چه طوره؟ اون زُویی ناقُلا چی؛ اون خوبه؟ »
منم با کُلی ابتکار و ایده و کشک و پشم و پُرز و خنده و کلّی چشمک جواب همه ی سوالاشُ دادم. رفتیم تو. نشستیم زیرِ پنجره. یه چراغِ کم نورم روشن بود ( اخ که چقدر می میرم برای نورش )!
...
( با پوزشی عظیم تر از همه ی ارزوهام بقیّه ی داستان برای یه بارِ دیگه! )

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد