مانیفست؟!

این نوشته ای که چند خط پایین تر می بینی؛ متنیه که من وقتی می خواستم خودکشی کنم، نوشتمش. یعنی تقریبآ مال دو ماهِ پیش. بد نیست که بگم چند وقتی بود ( یا بهتر بگم چند وقتیه ) که می خواستم خودکشی کنم ( یا بهتر بگم می خوام خودکشی کنم ). یعنی از یه سالِ پیش. تو اون روزی که این متنُ نوشتم؛ تصمیمم خیلی محکم شده بود. رفتم همون جایی که قرار بود، خودمُ بکشم ــ بالای پُل ــ. اما مثّ بارای پیش جرات نکردم، قتل بکنم ( فکر کنم؛ قصاصش مرگه! ).اره دیگه جرات نکردم بپّرم ...اگه جراتشُ داشتم حتمآ پریده بودم.
بهر حال ... نوشته ای که چند خط بالاتر بهش اشاره کرده بودمُ، می تونی بخونی:

..................................................

گُمـــــــان:

در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی می کنم، ــ
دیوانه
به تماشای من بیا!

سنگری یافته ام؛ سخت محکم و درخور. سنگری که در رؤیا دیده بودم،اینک در رویارویِ من و در مقابل این تماشاییان، استقامت خود را می سنجد. چونان زمزمه ای که به فریادی بدل می گردد،فریادی برای رهایی، من نیز با لبانی متبسّم به این خواب ارام و بی رؤیا فرو خواهم رفت.
زمان این لرزشِ هیجانی و چه بسا لغزشی هیجانی در چه هنگام فرا خواهد رسید. نمی دانم ... نمی دانم این یأسِ نالانِ نفس گرفته ی غریب، کِی مجال می دهد؛ اما بدان که هنگام انست که تمامیِ نفرتم را به نعره ای بی پایان تف کنم ... و به هنگامی که مرغان مهاجر به سمت اشیانه پَر می کشند؛ دیگر مجالی برای سخن گفتن نیست!
پس این سنگرِ سنگیِ تسلیم هرگز فتح نخواهد شد. این سنگر گمشده ی سرد هرگز ترک نخواهد شد ... هرگز! زنهار، زندگی نه ان تلاش های پرخاشجویانه که حرکتی ست برای رسیدن به مرگ و کمالِ سکوت! و چه بسا وحشتبارترین سکوت ها ...

مسجد من کجاست؟
با دست های عاشقت ــ ان جا
مرا مزاری بنا کن!

                                                                                                دوستِ تو ،
                                                                                                خـــــــــودم!

..................................................

حالا چند تا نکته هست، که خیلی دوست دارم روشن بشه:
۱. حاضری که بیای با هم بپّریم؟
۲. قبل از این که بپّریم (!) می خوام برم تاترِ « داستان خرس های پاندا، به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد » ــ تاتر شهر ــ. کی میاد؟
۳.کتابِ « ایوانف / ( انتوان چخوف ) » رو بد نیست بخونی!
۴. کسایی که ترانه ی « منتظرت بودم ... / ( داریوش رفیعی ) » رو می خوان بگن. در ضمن مِیلشونم بنویسن.
نظرات 9 + ارسال نظر
یه شب . . . شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 09:37 ب.ظ

یه شب که رفته بودم بالای کوه ، ( ستاره ها ریخته بودند تو آسمون ، خیلی وقتی بود که اینجوری ندیده بودمشون تو این تهرونِ کثیف ) ، هوا تاریک بود نافرم ، و ما هم همینجوری جا رو میزون کردیم برای خواب . مفصلشو بعدن مینویسم . نصفه شبی یه خواب دیدم بد.
بد و هذیان آلود .نصفه شب بود . نتونستم بخوابم . یعنی ترسیدم بخوابم .
راستش اصلاً تا چند روز ترسیدم تنها باشم و خودم رو بسپرم دست خودم .
یه تصویرِ . . . نمی دونم چی بگم . هدفون رو گذاشتم رو گوشم و صدا رو بردم آخر .
دو تا دختر روسی تا خود صبح جیغ میکشیدن تو سرم .
حالا اینا چه اهمیتی داره ؟ . . . چه می دونم .
خواب دیده بودم که یه نفر ( یه زن ؟ یه مادر ؟ ) داشت گریه میکرد .

خون گریه می کرد .

الانم که دارم اینا رو مینویسم این زمانِ لعنتی کش پیدا می کنه ناجور . اَه اَه اَه . بد ایماژیه ، بد . می تونی تصور کنی ؟

سیما شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 11:32 ب.ظ http://binamoneshan.persianblog.com

سلام عزیز.............چند وقتی بود که خبری ازت نبود!..حال امدی که من رفته ام!.......پس تو هم خیال مرا داشتی!..اون رویداد فیزیکی همین بود؟؟..........................عزیز دل!.........همه ی پیامهایت دلم را به وجد اورد بسیار به دلم نشست....ازت ممنونم...............راستی این ایماژ رو من هم حسش کردم.........باور میکنی؟؟؟؟........هزار بار تو خواب حسش کردم................هزار بار...........

ستاره یکشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 12:23 ب.ظ

من امادم ...

شقایق یکشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 12:56 ب.ظ http://tashaghayeghhast.persianblog.com

سلام ....... زیبا بود ....... موفق باشید.

مریم یکشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 06:28 ب.ظ http://armanefarda.com

سلام دوست قدیمی! کم پیدایی چرا؟!

شادی دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 01:13 ق.ظ http://zibayekhofte.persianblog.com

سلام...من حاضرم...

بانو دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 12:39 ب.ظ http://tanhaeshgheman.persianblog.com

خیلی زیبا بود.امیدوارم که صفحه ی زندگیت همیشه آسمونی باشه.در پناه عشق

همکلاسی دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 03:36 ب.ظ http://station.persainblog.com

اقا اجازه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! میشه حالا ایندفه نرین....اقا توروخدا...اقا....اقا...اق...ا...

ندا سه‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 03:35 ب.ظ http://legendsloveslies.persianblog.com

پرنده ای را دیدم که ژست پرواز را با خود به اوج می کشید،من می دانستم پروازش تو خالی است دلم گرفت. راستی داستان خرس های پاندا را منم دوست دارم ببینم.موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد