...
گفت: خوب؛ اوضاع ـ احوال خوبه؟ خوش می گذره بهت؟
منم گفتم که همه چی عالیه و تا یه دو سال دیگم، می خوام خودکشی کنم و از این جور حرفا. کلی شروع کرد برامون حرف زدن و اندرز دادن و از این جور کارا که معلوم بود؛ همچین خوبم بلد نیست. اما مهم این جاست که فهمیده بود، این حرفش که میگه:
اه زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه برانم که از تو بگریزم
برای من فقط تو قالب پند و نصیحت تعریف شُدنیه!
بعد از این بحثمون که با کلی خنده و شوخی تموم شده بود؛ مثّ همیشه بهم گفت: « خوب چیزِ تازه یاد گرفتی یا نه؟ » منم بهش گفتم که مگه میشه نگرفته باشم.
اون چیز تازه یی که یاد گرفتم و می دونم که شمام خیلی خوشتون میاد بشنوینش:
اورده اند که ...
فتحعلی شاه قاجار، گه گاه شعر می سرود. روزی شاعرِ دربار را به داوری گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود، بی پروا نظر خود را باز گفت. فتحعلی شاه فرمان داد؛ اورا به طویله برند و در ردیف چهارپایان به اخور بندند. شاعر ساعتی چند ان جا بودتا ان که شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش خواند.
سپس پرسید: « حالا چه طور است؟ » شاعر هم بی انکه پاسخی بدهد، راه خروج پیش گرفت. شاه پرسید: کجا می روی؟ گفت: به طویله!
( از سعدی تا اراگون / دکتر جواد حریری )
بعد از این که تموم شد بهم گفت: به به ... خیلی قشنگ و خوب بود.
منم گفتم:
نوای گرم نی از فیض اتشین نفسی ست
ز سوز سینه بود، گرمی ترانه ی مــــــــــا
( نا گفته نَمونه که کلی در باب نکات اخلاقی این حکایت اختلاط کردیم! )
......
( منُ ببخش که انقدر کش دار شُد ... تقصیر این خدای بده! در ضمن بقیه داره ... )
چند روزه یا بهتر بگم چند شبه که میرم خونه ی دوستام. به خاطر همینَم بود که این دور و وَرا پیدام نمی شد. پریشب هم خونه ی یه کُدومشون بودم. بد نیست که بگم؛ من و این دوستم خیلی باهم جوریم.راستی؛ یه وقت یه خیالِ باطل به سرت نزنه که اسمِ این دوستمُ بهت می گما! این اُمید محالم به دلت راه ندی که خودت می فهمی اسمش چیه! کور خوندی ...
خوب می دونم که خیلی دوست داری بگم پریشب چه جور شبی بود. به خاطر همین که خیلی دوست داری بدونی؛ منم برات می گم. نمی دونم چرا یهو یادِ این حرف فروغ اُفتادم:
چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی ... وقتی دروغ می گفتی
راستی تا دیر نشده بگم یه اقای خیلی محترمی گفته:
گویند نظر به روی خوبان .................... نفی است نه این نظر که ماراست
یکی بود ... یکی نبود:
چند روز پیش نزدیکای ساعت پنج عصر رسیدم دم در خونش. نمی دونستم هست یا نه؛ چون همیشه سرزده میرم پیشش.البتّه ها حالا نشده که برم و اون تو نباشه. زنگ زدم ... یه بار، دو بار، سه بار، چار بار!
گُفت: « کیه؟ »
گفتم: « سلام »
صدای کُلفت و دورگمُ شناخت و درُ برام باز کرد. رفتم بالا [از پلّه ها]. طبقه ی اول نه، دوم نه، سوم ... خونش طبقه ی سوّمه.جلوی در با همون لبخندِ شیرینِ همیشگیش منتظر من بود. تا من سلام کردم؛ نمی دونم پرید بغلم یا پریدم بغلش ...
گفت: « سلام سیمور! خوبی؟خوش میگذره؟ بابی چه طوره؟ اون زُویی ناقُلا چی؛ اون خوبه؟ »
منم با کُلی ابتکار و ایده و کشک و پشم و پُرز و خنده و کلّی چشمک جواب همه ی سوالاشُ دادم. رفتیم تو. نشستیم زیرِ پنجره. یه چراغِ کم نورم روشن بود ( اخ که چقدر می میرم برای نورش )!
...
( با پوزشی عظیم تر از همه ی ارزوهام بقیّه ی داستان برای یه بارِ دیگه! )